اينجا مرگ از خويش مي ميرد،
شاعر اما از عشق.
مرگ در قبرستان مي ميرد.
عشق اما، موج بازي يک نارنج است بر کف گريه هاي آب.
يک کوره نور،
يک نبض سرخ،
بر پيچ پيچ آبي دريا،
يک شعرِ تر،
منشور شبنمي بر نيلوفران آبي،
در اتفاق سر زدن از خود،
خدا شدن،
طلا شدن.
تا مرگ مرگ،
دريا دچار آبيِ آب است.
اگر همه شاعر بودند،
اقاقيا بيشتر مي ريخت بر رفتار ما،
سرو کمي مي نشست در سايه گاه من،
دريا حرمت ماهي را مي شناخت
و ماهي گيران تورِ نور نمي بافتند،
تا دورِ دور،
تا عشقِ عشق.