سفارش تبلیغ
صبا ویژن

 

چشمانت را ببند

من مرد این اقیانوس نیستم

می ترسم غرق شوم




نگارش در تاریخ سه شنبه 91 مرداد 31 توسط سید عباس ذبیح الحسین | نظر

چشمانت را مبند

می ترسم سقوط کنم

پرواز بدون آسمان معنا ندارد

بخند تا بالهای من باز شوند ...




نگارش در تاریخ سه شنبه 91 مرداد 31 توسط سید عباس ذبیح الحسین | نظر

 

حکایت کرده‌اند که سنایی، عاشق دختر یکی از بزرگان و اشراف غزنین شد، در جوانی و البته در اوج شهرتش به شاعری. به خواستگاری دختر رفت. پدر دختر، می‌دانست شاعر تهیدست است و هرچه صله گرفته از بزرگان خرج الواتی‌ها و دوست و رفیق کرده است. اما می‌خواست محترمانه شاعر را رد کند و دست خالی برگرداند. پس زرنگی کرد و به‌جای ایرادگیری مرسوم که: «پول و پله   نداری و شاعری هم شد شغل؟» به سنایی گفت: «بسیار سرافراز است که او خواهان دخترش شده و چه کسی محترم‌تر از شاعر مشهور درباری، اما می‌ترسم از پس کابین دختر من برنیایی.»

شاعر گفت: «حالا بفرمائید ببینم، مسلماً هرکس طاووس خواهد جور هندوستان کشد! من که طالبم باید از بسیاری و سختی کابین ـ که همان مهریه باشد ـ نترسم.»

پدر دختر گفت: «مهریه‌ی دختر من هزار گوسفند است که...»

شاعر گفت: «این که چیزی نیست، کمی به من فرصت دهید حاضر می‌کنم.» (لابد باخود فکر کرد: چند قصیده‌ی مدیحه که بگوید بهای خرید گوسفندان به راحتی میسر می‌شود.) پدر دختر گفت: «بله، اما گوسفندها باید نصف تنشان، یعنی سر و گردن و دوپای جلو، سیاه باشد و دوپای عقب آن‌ها قهوه‌ای، درضمن همه‌ی هزار گوسفند باید بره و نرینه باشند.»
شاعر متوجه شد سنگ بزرگ را پدر دختر جلوی پای او می‌اندازد تا منصرفش کند. اما از تک و تا نیفتاد و گفت چقدر وقت خواهم داشت؟ پدر دختر گفت: «از حالا درست یک سال، بعد از یک سال اگر
 نیامدی یعنی منصرف شده‌ای و نباید گله‌ای از ما داشته باشی که دختر را به دیگری شوهر داده‌ایم.»

سنایی گفت: «قبول، اما اجازه می‌دهی با حضور خود شما، یک نظر دختر را ببینم؟»

پدر رضایت داد. دختر چون به مجلس آمد، سنایی با اشتیاق لحظه‌ای به معشوق نگریست و گفت: «ارزشش را دارد.» وقت رفتن گیوه‌ی کهنه‌ای به پا داشت، آن‌ها را درآورد و داد به دختر، که «تا برگشتن من با کابین عجیب و دشوار، این امانت را برای من نگه دار.» و گیوه‌ها را داد و رفت در پی نخود سیاه. دختر با تعجب به گیوه‌های شندره نگاه کرد و به خود گفت: «این آشغال‌ها به چه درد می‌خورند؟ من این گیوه‌های نکبتی را می‌اندازم توی سطل آشغال، اگر طرف برگشت ـ که غیر ممکن است ـ برای او یک جفت گیوه نو می‌خرم و جای این گیوه‌ها به‌اش می‌دهم، اگر برنگشت که قضیه خود به خود حل است.» و گیوه‌ها را پرت کرد دور.

شاعر، دوستان را به یاری گرفت، سالی قصیده ساخت و صله گرفت و پول را فراهم نمود، پول که باشد مسائل آسان می‌شوند، دوستان فراوان گرمابه و گلستان شاعر هم زندگی خود را رها کردند و از این‌جا و آن‌جا گوسفندها را خریدند. سر سال شاعر برگشت که «با مهریه‌ی عجیب آمده‌ام، اینک الوعده وفا.»

پدر دختر و خود دختر دیدند چاره‌ای جز پذیرش داماد برایشان نمانده. گفتند: باشد، تسلیم، فرصتی بده تا وسایل عروسی را آماده کنیم.

شاعر رو به دخترکرد و گفت: اول از همه، آن امانتی مرا برگردان تا به کارهای دیگر برسیم.

دختر کاملاً گیوه‌ها را فراموش کرده بود. گفت کدام امانتی؟

سنایی گفت: «ای بابا همان امانتی که وقت رفتن گفتم تا برگشتن من نگه‌شان دار!»

دختر گفت: «آهان! آن گیوه‌های پاره پوره را؟ دورشان انداختم، حالا درعوض دوجفت گیوه برایت می‌خریم.»


نوشته‌اند، سنایی گفت: «نه، نشد. دختری که یک جفت گیوه‌ی کهنه را یک سال نتوانسته به امانت نگه‌دارد، چگونه می‌خواهد، دل شاعر را، که عرش الهی است، آن هم برای تمام عمر، به امانت
 نزد خود حفظ کند؟» بعد آهی کشید و به تلخی گفت: «اشتباه کرده بودم، حالا جلوی ضرر را از هرجا بگیری منفعت است. من از ازدواج منصرف شدم» و بیرون رفت.

 

 

 

 




نگارش در تاریخ پنج شنبه 91 مرداد 26 توسط سید عباس ذبیح الحسین | نظر

 

چه می شد بدانم چرا می نویسم  ؟

چه ها نا نوشته ، چه را می نویسم ؟

اسیرِ تو هستم نه دلتنگِ نامه

نگو کو جوابم ، بیا می نویسم

پس از دوره گردی در این شهرِ غربت

کنون فالگیرم دعا می نویسم

سکوتی حقیرم که با قصدِ قربت

از آن نینوایی نوا می نویسم

به جای تنفس به هر آهِ آهم

غمش را به روی هوا می نویسم

از این سینه کش تا بلندای قله

ببین از کجا تا کجا می نویسم

شبی که بیایی میان غزلهام

دوباره من و تو ، نه ، ما می نویسم

از آنچه برای دلِ خود نوشتم

کمی هم برای شما می نویسم ...

 




نگارش در تاریخ دوشنبه 91 مرداد 23 توسط سید عباس ذبیح الحسین | نظر

 

 

قصر شعرم که پس از پایه گذاری شدنم

در تب و تابِ شبِ آینه کاری شدنم

چشمِ ابرم ، که نیاسوده ام از باریدن

می دهم یکسره تاوانِ بهاری شدنم

مثلِ اشکم ، که غم و شادیِ من هردو یکیست

ماجرایی شده این عقده ی جاری شدنم

قدرِ یک درد نمی دانم از این عشق ، ولی

گر شوم زخم ، در اندیشه ی کاری شدنم

هر غزل عیشِ شما خونِ جگر خوردن من

بی قفس نیست تمنایِ قناری شدنم

این نفسها که شما معجره اش می خوانید

یادگاری ست که دارم ز حواری شدنم




نگارش در تاریخ شنبه 91 مرداد 21 توسط سید عباس ذبیح الحسین | نظر
قالب وبلاگ