مرا از این شبِ بن بست ، راهِ رفتن نیست
و یک ستاره بهانه ، برای ماندن نیست
قرار بود مرا با نگاه ِ خود ببری
مرا که بودنم اینجا شبیه ِ بودن نیست
تمام عمر چگونه تحملش بکنم
دلی که لایق حتی به تو سپردن نیست
دو چشم خویش ببند و مرا زمین بگذار
که این شکوه ، برای جنازه بردن نیست
تو عشق را بِسُرا ، بعدها ، که فرصتِ من
بقدرِ یک غزلِ عاشقانه گفتن نیست
نگارش در تاریخ چهارشنبه 91 مرداد 4 توسط سید عباس ذبیح الحسین
| نظر
